نمیدونم خیلی اعصابم شخمی هست ، هجوم افکار منفی ومضخرم دارم من کی ام من چرا اینجام چرا من چرا آنقدر تلخ.

اینم از شانس ما تا یکم خواستم خودمو جمع کنم و جدی درس بخونم ، مامان بزرگم کتفش از جا درنده امشب تو بیمارستان باید بالا سرش باشم، ست الان مشاورم فکر می‌کنه من دارم بازی در میارم اه اهامروز فهمیدم فاطمه رتبه اش سه هزار شده و دوباره پشت میمونه فکر میکردم حداقل اون قبول شده اما این طور نشد ه یکی از بچه ها می‌گفت خیلی جدی نگرفته بود بنظرمنم با توجه به پایه درسی که داشت حیف شد که آنقدر شل گرفت . اگه من اون پایه درسی رو داشتم الان ... چالش امیدوارم امسال هم برای من هم برای اون آخرین سال بشه و بهترین ها برامون رقم بخوره

متوجه شدم مراسم نامزد داره چقدر تلخ و چقدر هیجان زدم همین .

حالا حالا ها باید سینگل بمونم.

خب تصمیم گرفته شد دیگه نمیشه تو خونه درس خوند همون کتاب خونه میرم جهنم وضرر فقط یه بار حرف می‌شنوم بعد خودم رو جمع میکنم و روی درس تمرکز میکنم .

خط موازی

روی خط موازی هستیم این فقط یه خیال پردازی بیهوده بود و تمام نمیدونم دیشب گند زدم . هیچگاه هم دیگه رو نمی‌بینیم . این هم یه زخم کهنه است فقط میتونم اینو بگم که درآینده میتونم حق انتخاب داشته باشم همین . شاید اون موقع یه آدم دیگه یه شرایط خوب و.... همین. فقط میتونم ازش متشکر باشم ومژمین باشم اینم یه خیال پردازی مسخره است .

کلی گریه کردم دیروز ،

غرغر

خب نمیدونم این تلاشی که میکنم نتیجه میده یا نه ؟اونشکلی که باید عمل کنم انگاری نمیشه از لحاظ جسمی ضعیف هستم حالا نمیدونم به خاطر حال روحیم این شکلی هستم یا جسمی؟

از این میترسم که نرسم خوب جمع کنم. به هرحال همش باید باpdfدرس بخونم وچشمام به شدت خوشم میشه ورود خسته میشم. بهم گفت خیلی عجیبی هم درس خواندنت هم خودت یه بار دیگه هم گفت چرا مقدر خنثی هستی از شانس مضخرف من مادربزرگم هی صدا میزد منو منم گفتم ببخشید یه لحظه, اون موقع با ایما واشار میگفتم دارم با گوشی صحبت میکنم بعد یهو لازم عوض شد با مضخرف تریم حالت گفتم چرا بعد اونم سریع حرف وعوض کرد و دیگه خداحافظی کردیم.

کلا آدم خوبی ،اما بهم اعتماد ندارم از اون طرف هم میخواد نزدیک بشه تا کمک کنه که اصلا دوست ندارم.

تنهایی

امروز کتابخونه بودم با اتفاقاتی که دیشب برام افتاد ، برام پر از تنش بود. ذهنم دراز افکار ناراحت کننده بود ونمیدونستم خودمو جمع کنم اما بالاخره صبح کتابخونه رفتم تازه دوستانم اومد سعی کردم طبق برنامه عمل کنم . نمیشود انجام دادم فقط نصف دیگه اش مونده . البته زمان هم ازدست دادن بخاطر صحبت واینچیزا اما خب باشرایط روحیم زیاد سخت به خودم نگرفتم به هر حال تا فردا باید سریع کارمو تموم کنم.

منطقی ترین کار اینکه حرف وسختی نزنم درمورد اتفاقات دیشب چون نه می‌تونه بهم کمک کنه نه چیزی، از حرف سوال هایی که می‌پرسه مشخص که بهم اعتماد ندارم تا حدودی بهش حق میدم ولی از طرف دیگه من حقیقت رو گفتم ،فقط اون یه کلمه که اشتباه محض بود. هنوز به درجه خودباوری نرسیدم که با هر شرایطی خودمو بپذیرم وفک نکنم ارزش من به موقعیتی که دارم البته این

حرف هم خیلی مزخرفه اما همینه،

علاقه ام رو نسبت به آرزو های گذشته از دست دادم ومن خیلی خنثی هستم وفکر میکنم فقط این مسیر رو میرم چون می‌خوام کار ما تموم رو تموم کنم خوب شرایطم خوب باشه همین ولی میدونم بعدشم چیز خاصی نیست.

هییییییییییییییییییییییییییییبییییییییییییییییییییییییییییییی

کدوماش؟

خب بیناییم به شدت داره کم میشه، درست و اصولی هم درس نمی‌خونم واینکه درجستو جوی کتابخونه خوب هستم ، از نظر تایمی کتابخونه توابع عالیه و هزینه اش هم خیلی خوبه اما مشکل بزرگش مسافت ورفت آموزش هست. کتابخونه پارساله واینکه نمیخوام با مسئول کتابخونه روبه رو بشم ومطمئنم ازم می پرسه چرا قبول نشدی واینچیزا چیه سری چرت وپرت پشت سر آدم میگه بعدیش هم دوست ندارم افراد قدیمی رو ببینم . وکلی حاشیه داره اونجا.

دومین کتابخونه هم خیلی نزدیکه هم فضاش فوق العاده است اما مشکل بزرگش هزینه زیادی به خاطر خصوصی بودنش وتایم به‌شدت کمشه که روز های فرد از ساعت2تا8شب .

کتابخونه سوم فضاش کوچیکه وهمه سرشون به کار خودشونه مسافتش راحتتر از اولی هست وزمانشم از هفت صبح تا هفت شب به جز روز های تعطیل و پنجشنبه که تا ساعت دو ظهره. یعنی دوروزش رو باید خونه بخونم.

حکایت

نمیدونم چرا هی افکار مزخرفی خود تخریبی به سمتم هجوم میاره . الان من چه غلطی دارم میکنم،واقعا طرف مقابلم چه نیتی داره بهش میخوره آدم خوبی باشه ولی خب عجیبه ، ومنم برای اون عجیب تر . من آدم معمولی هستم که از معمولی هم معمولی تر وهاب ولی از یه طرف دیگخ عجیب و غریب .

رفتار هام و افکارم به سنم نمیخوره هنوز توی دوران نوجوانی وخامی گیر افتادم .هنوز هم بچه وپراز احساساتی که کنترل نمیشن. فردا آزمون دارم😓

به قول د باید روی پای خودم بایستم فکرم در زمینه برنامه نوشتن وپیش رفتن مطابق اون خیلی کنده ، وگرنه که خودم پیش میرفتم و زیر بار منت کسی نمی‌رفتم باید برای عمومی ها یه برنامه درست ودرمون بنویسم اول از هم استرس براش نگیرم.

هی

حرف وسخنی وجود ندارد به سختی دارم خودمو تغییر میدم اما هم چنان ویژگی های قبلی باهام هست آنقدر برنامه برام فشرده است که وقت مرورنمیشه وباعث میشه زحماتم از دست بره:/

افکار منفی دوباره دارن ریشه میدوانند منم هی سعی میکنم بهشون زیاد توجه نکنم.

رویا ها وخیال ها داره همین طور از سرم میگذره اماتجربه نشون داده زندگی واقعی به دور از خیال هاست.